و همینطور آریا و کاتلین

ساخت وبلاگ
امشب با فواد قرار بود برم قدم بزنم، ولی هوس رستوران ایرانی کردم و رفتیم که بریم، ولی وقتی رسیدیم، دیدیم که بسته است و یک رستوران رندوم قشنگ اطرافش رفتیم. یک آقای سیاه‌پوستی گارسون بود و تا نمای ما رو دید، شروع کرد انگلیسی حرف زدن و گرم و مهربون بود. فواد این‌قدر خوشش اومده بود که گفت اسمش رو می‌پرسه وقتی بیاد سفارش بگیره. گفتم الان مثلا با اسمش می‌خوای چی کار کنی، و آخر هم نپرسید. بعد از سفارش دادن داشتیم حرف می‌زدیم، طبعا به فارسی، و این گارسون از ناکجا ظاهر شد و به فارسی پرسید که آیا درست می‌شنوه که ما داریم به فارسی حرف می‌زنیم. من فکر کردم لابد پارتنرش ایرانیه. برای اولین و آخرین بار باید بگم که برگ‌هام ریخته بود. بعد آقا خودشون رو معرفی کردند و اسمشون مهرداد بود :)) بعد من هنوز فکر می‌کردم اوووه، چقدر فرهنگ ایران رو دوست داشته که اسمش رو عوض کرده :)))) و بعدش اضافه کردند که مادرشون از تهرانه و پدرشون از بوشهر و بالاخره من موقعیت رو گرفتم. به فواد می‌گم قسمت این بوده که اسمش رو یاد بگیری. بعدش خیلی رندوم رفتیم یک پارتی ایرانی و طبعا خوش نگذشت. آیا این که از مردهای هم‌وطنم به‌طور پیش‌فرض شک دارم، از من یک آدم افاده‌ای می‌سازه؟ نمی‌دونم.  فقط هم مردها نیست. اصلا انگار غیرممکن باشه که با یک جمع غیرآکادمیک بتونم ارتباط بگیرم و همیشه شک‌های خودم رو دارم. آیا خودم رو بالاتر می‌بینم؟ شاید. آیا برنامه‌ای برای اصلاح خودم دارم؟ نمی‌دونم، بهم ثابت نشده که اشتباه می‌کنم.  همون پاراگراف Normal People؛ حس می‌کنم زندگی یک جایی دور از من داره اتفاق میفته و من جزئی ازش نیستم. پارتی خوش نگذشت، منم توقع نداشتم خوش بگذره. ولی دوست دارم توی یک موقعیت جدید باشم. و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 9 تاريخ : دوشنبه 20 فروردين 1403 ساعت: 16:34

دیشب دو ساعت خوابیدم. ساعت پنج صبح داشتم تفریحی دنبال آپارتمان می‌گشتم. بلند شدم و اتاقم رو بالاخره تمیز کردم و یک بار سنگینی از دوشم برداشته شد. لحاف و پتوم رو توی ماشین لباسشویی انداختم، ویدئوکال رفتیم و چایی می‌خوردم. آخرش خوابم گرفت و ساعت دوی ظهر در حالی که بیرون بارون می‌اومد و می‌خورد به پنجره‌ام، خوابیدم و خیلی خیلی کیف داد. ساندویچ تست املت و پنیر خوردم که از یک دنیای دیگه بود از لحاظ خوشمزگی.  جزئیات نسبتا بی‌اهمیت زندگی؛ ولی خود دیشب و امشبم خیلی فرق دارند. این‌قدر در طول این چند ماه تغییر کردم که خودم رو نمی‌شناسم گاهی. مهم‌ترین دلیل این که خودم نبودم قبلا، میل عمیقم به جواب ندادن به بعضی حرف‌های دیگرانه. لزوما به دلیل بی‌علاقگی نیست؛ فقط حرفی ندارم.  امروز یک بحث مهمی رو مطرح کرد و من در جواب هیچی نگفتم. با این که مربوط به من بود، ولی فکر می‌کردم نظر من اهمیت و نقشی در این بحث نداره و چرا باید بیهوده حرف بزنم.  عجیب‌ترین جنبه‌اش اینه که یکم احساس می‌کنم بقیه با این حالتم بیش‌تر کنار میان؟ شاید چون راحت‌تر می‌فهمند که من چی دوست دارم و چی دوست ندارم، در نهایت چیزها ساده‌ترند. خودم هم خیلی راحتم. نمی‌دونم برای کسی قابل‌درکه یا نه؛ ولی این معمای همیشگی توی زندگی من بوده و این امید پیدا کردن جوابش، عمیقا خوشحالم می‌کنه. این که واقعا حس می‌کنم به افراد مرتبطم. این که مکالمه یک وظیفه برای انجام دادن نیست. وقتی این فشار از دوشم برداشته بشه، زندگی چند درجه روشن‌تر می‌شه. فکر کردم که ولی اگه تا آخر عمر تنها بمونم، پس مادر بودن چی می‌شه، و برای واقعا اولین بار در زندگی‌م، فکر کردم که مهم نیست که.  واقعا نیاز اساسی‌ای نمی‌بینم و این و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 11 تاريخ : دوشنبه 20 فروردين 1403 ساعت: 16:34

چند روز پیش به این نتیجه رسیدم که اسم دخترم رو بهار بذارم. هر بار اومدنش تا عمق دلم رو گرم و تمیز می‌کنه. امروز خیلی خوشحال بودم، دیروز هم خیلی خوشحال بودم، احتمالا فردا هم خیلی خوشحال باشم. اتفاق خاصی هم نمیفته، فقط شکوفه‌ها رو می‌بینم و دلم باز می‌شه و تمام این زمستون و پاییز زخم‌هاش محوتر و محوتر می‌شه. اتفاق خاص البته میفته. تا دو سه روز دیگه تز ارشدم رو سابمیت می‌کنم. گفتن این جمله و دیدن گذر زندگی‌م جالبه. این که شش ماه دیگه بیست‌و‌چهار سالم می‌شه هم.  نمی‌دونم خوشحالی‌م رو چطور بروز بدم. الان هم یکم فکر کردم که اصلا چه خبره که من این‌قدر خوشحالم. ولی بهاره و من یکم دیگه مدرک ارشدم رو می‌گیرم؛ چطور می‌شه خوشحال نباشم؟ و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 11 تاريخ : دوشنبه 20 فروردين 1403 ساعت: 16:34